حنجره

قصه ی تنهایی من

حنجره

قصه ی تنهایی من

بابا

یه باغ بارون زده ام بسکه به گریه می زنم

هنوز دوست دارم پدر من از تو دل نمی کنم

هنوز چشام دو پنجره س که گریه بارون توئه

پدر بخواب بدون ما خواب اگه درمون توئه

***

یاد من باش اگه خوابی اگه بیدار یاد من باش

به همین بهانه یک شب حتی یک بار یاد من باش

یاد من باش اگه دنیا با تو مهربون نمی شه

مث عکس من و تو زندگیا جوون نمی شه

 

اگه بارون و بیابون منو گم کرده تو چشماش

گاهی وقتا مهربون شو گاهی وقتا یاد من باش

« کاکایی »

 

قصه ی دیواره

این دیوونه آخر یه روز برا تو سیاره میشه

بالا میره به عشق تو مثل یه فواره میشه

حلقه به گوشت میمونه تنهای دیوونه ی تو

اگه بگی دوسش داری بند دلش پاره میشه

شب وقتی که خیره میشی به چشم بی قرار اون

نگاه گرم و ناز تو شبیه گهواره میشه

وقتی تو صحرای جنون شبیه لیلا میشی تو

تنها گناهی نداره مجنون بیچاره میشه

تیشه و سنگ و بیستون شیرین و عشق و ناز اون

تنها ولی خوب می دونه یه روزی آواره میشه

تو نور شمعی واسه من تو کوچه پس کوچه ی عشق

اگه بسوزونی منو قصه ی پروانه میشه

یادم میاد تو چشم تو خوندم باید صبور باشم

صبوری می کنم ولی صبوریم چاره میشه؟؟؟

خدا کنه تموم بشه این دوری من از شما

وگرنه کم کمک داره قصه ی دیواره میشه

                                                    « تنها »

 

به عقل وامونده بگو یه روز تو رو رها کنه

دس از سر تو برداره راهی کربلا کنه

چاره ی عاشقی  چیه وقتی لب تشنه می خواد

عقُل نمی شه ببری وقتی که همرات نمیاد

چاره ی عاشقی چیه وقتی دل تو زخمیه

قید تحملُ بزن ببین حقیقت با کیه

گیرم که عقلُ بردی و رفتی و مستی پا نداد

جواب عشقُ چی میدی وقتی که از تو جون می خواد

پرچمُ دستم می گیرم دور سرم تکون میدم

از همه دیونه ترم ، پاش برسه نشون میدم

عشق بیار تو کوچه ها که عقلمون خونگی

دهُل بزن ، دهُل بزن ،  نوبت دیونگیه

ببین رو بوم خونه ها پرچمای سبز و سیا

علامتا و علما ، عاشقا و عاشقیا

لباس قرمز می پوشه ، یکی یزیدش می کنن

یکی امام حسین میشه ، تشنه شهیدش می کنن

داغ حسین تشنه لب زینبُ محزون می کنه

جایی که شمر تعزیه  ، اشکاشُ پنهون می کنه

عشقُ بیار تو کوچه ها ، گریه ی مردم ُ ببین

ابن زیاد بی صفت ، طفلا ی مسلم ُ ببین

ببین وداع آخرُ ، زمزمه های خواهرُ

چطور به میدون می بره ، بچه های برادرُ

مثل یه حبّه قندی که تو آب چشمه حل میشه

تا لب قاسم می رسه تلخه ولی عسل میشه

خیمه رو آتیش میزنه رقیه فریاد میزنه

ابن زیاد تعزیه می خنده و داد میزنه

پرچمُ دستم میگیرم دور سرم تکون می دم

از هم همه دیونه ترم پاش برسه نشون می دم

 

«کاکایی»