در چشم او که از دل تنگم خبر نداشت
آتش زدن به هستی و جانم ثمر نداشت
آیینه وش مقابل رویش نشسته ام
حتی برای دیدن خود یک نظر نداشت
او آتشی فکنده به جانم که بشکنم
گفتم چرا و بدیدم تبر نداشت
با یک نگاه صاعقه وار خاکستری شدم
خاکسترم بدمش دست بر نداشت
من در پیش شدم که شوم یار و یاورش
این را بهانه کرد که یم همسفر نداشت
درمانده ی جسارت خویشم که این غزل
از مطلعش به مقطع آن یک هنر نداشت
شد آخر غزل و فقط مصرعی دگر
این بیت آخر من هم اثر نداشت
« تنها »
ghashang bud !
زیبا بود و دلنشین..
زیبا بود و دلنشین..